اوایل شب، برق زندان قطع شده و آسایشگاه در تاریکی فرو رفته بود. تنها می شد با باریکه ی نوری که از پنجره به دیوار می تابید، رنگ خون را روی دیوارهای زندان تشخیص داد.من نیز در گوشه ای از دیوارهای محصور زندان نشسته بودم و با دلی دردمند و اندوهگین آخرین وصیت یکی از برادران آزاده را که لحظاتی پیش به شهادت رسیده بود، در خاطر مرور می کردم. او صادقانه و با زبان خاص خودش گفته بود: هر کدام از شما که به میهن اسلامی بازگشتید،از قول من به ملت عزیز ایران بگویید کسانی که به جمهوری اسلامی خیانت کنند من از آنها نخواهم گذشت و هرکس به اندازه ی خدمتی که کند، اگر لایق باشم، از او شفاعت خواهم کرد. به خانواده ام نیز بگویید من مردانه در برابر دشمن ایستادم و مردانه به شهادت رسیدم. صداقت و اخلاص او در بیان این گفته ها چنان بود که نمی توانستیم از فرو ریختن اشکهایمان جلوگیری کنیم و در آن فضای ملکوتی سوگند یاد کردیم که وصیت او و دیگر شهدای گرانقدر آزاده را به گوش ملت ایران برسانیم.
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد … پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟ گفت : سربند یا زهرا ! گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟ گفت : نه ! آخه من مادر ندارم …
چند وقت پیش ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﺎﻝ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ میلیارد ناقابل برداشت.... و اون یکی دوازده هزار ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ تومن.... ﮔﺮﻓتن ﻭ ﺭفتن...... و ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮنگشتن!!!...... والان یکی دیگه 94هزارمیلیارد و...
صبح که از خواب بيدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت براي يک بار هم که شده با صداي بابا بيدار شود! بابا دست توي موهايش ببرد واوخودش را لوس کند و بيدار نشود ! امروز با دلش هواي بابا را کرده بود . کاش بيشتر پيشش مي ماند ! امروز فاطمه با صداي مهربان بابا از خواب بيدار شد . بالاي سرش نشته بود و صدايش مي زد: «فاطمه جان! بابايي! بلند شو! » دستهايش را تو موهاي بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل موهاي باباش زبر و وزوزيه! » صداي بابا هنوز گوشش را نوازش مي داد : «پاشو بابايي! نمازت قضا مي شه ها!» فاطمه آهسته چشمهايش را باز کرد . مي خواست لذت ديدن بابا را بچشد . اما پيش چمشش جز در وديوار ساکت خانه که حيرت زده تماشايش مي کردند چيز ديگري نديد ! دوباره چمشهايش را بست شايد صداي بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب مي ديد . دوست نداشت از جايش بلند شود . پتو را روي سرش کشيد . دوباره چشمهايش را بست . نمي خواست غمي که در چشمانش خانه کرده توي صورتش سرازير شود . از زير پتو صداي مهربان مادر را مي شنيد : « خانومي! آفتاب داره سرک مي کشه تو خونه ! نمي خواي قبل از اومدن خورشيد خانوم نماز بخوني؟ » باران کلمات شيرين مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود . « صبح بخير خورشيد خانوم! »
مادر از روي سجاده به دخترش سلام و لبخند هديه مي داد. - صبح بخير مامان خانم! - اگه دير بجنبي از آفتاب عقب مي موني! او وقت او برنده مي شه و تو مي بازي ! فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ايستاد . نمازي به طراوت سپيده صبح . نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصري منو مي بري پيش بابا؟ » مادر استکان چاي را جلوي فاطمه گذاشت : « حال چايي تو بخور تا من فکر کنم ! » با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! » مادر نمي خواست دل تنها دخترش را بشکند . سري تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدي! بريم! » انگار که دنيا را به او داده باشند . از خوشحالي به هوا پريد: « خيلي دوستت دارم مامان! فقط ... » کمي صدايش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد: - فقط از اين به بعد يه کم زودتر از خورشيد خانوم منو بيدار کن تا ... - تا اين قدر کلاغ پر نماز نخوني ! - نه! تا ... تا بابام بيشتر بياد پيشم !
ادامه حرفش را آنقدر بريده و آهسته گفت که خودش هم چيزي نفهميد . اما مادر از نگاه خيره اوبه عکس بابا دنباله حرفش را خواند. فهميد که فاطمه وبابا با هم بوده اند! نگاه زن هم به عکس گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح اميد تازه اي به او ميداد . حضور لطيف مرد را با تمام وجود احساس مي کرد و زير سايه اش زندگي! برق نگاه مرد زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه مي شد در وجود فاطمه ! تنها همدم تنهايي هايش و يادگاري از روزهاي خوب در کنار هم بودن ! زن نفهميد کي و چطور آماده رفتن شد ! تنها صداي او را شنيدکه از پشت در فرياد مي زد : « خداحافظ مامان!عصري يادت نره! » زن هم با عجله از جا برخاست . او هم بايد سرکار مي رفت . فاطمه از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرويس مدرسه بود ديد . برايش دست تکان داد اما محبوبه بي حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندي مهمان کند . تنها سلام بي رنگش نشان مي داد که فاطمه را ديده است . فاطمه دستش را فشرد : « صبح بخير! » محبوبه آهسته جواب داد : - صبح بخير ! - چيه ؟ باز که رو پيشونيت گره افتاده ! - دلم تنگ شده ! حسرت کهنه فاطمه با اين حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود ! - ديشب بابامو خواب ديدم ! - من هم خواب بابامو ديدم ! چشم هاي محبوبه خيس اشک شد . با صدايي بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم برات تنگ شده! پس چرا نمي آي؟ من خيلي منتظرتم! بابام گفت: « من که هميشه پيش شمام! مواظبتون هستم! » گفتم : « من اين جوري دوست ندارم! دلم مي خواد مثل بقيه باباها پيشم باشي! منو بيرون ببري! باهام حرف بزني ...! » اندوه فاطمه با قطره اشکي نمايان شد . نمي دانست چطور با دوستش همدردي کند لااقل اوجايي را داشت که بابايش را آن جا ببيند و غصه هايش را برايش بگويد ولي محبوبه چي ! محبوبه آه سردي کشيد : « تو مي ري پيش بابات من چي! » صداي ترمز سرويس مدرسه به حرف هاي دخترها پايان داد . هنوز نصف ميني بوس خالي بود . فاطمه روي صندلي اول نشست و محبوبه هم کنارش . فاطمه گفت : - مي دوني باباي من چي گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشيد خانوم بيدار بشم مي بينمش! من مي دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام مياد پيشم! - ولي من دلم مي خواد الان پيش بابام باشم! دلم خيلي براش تنگ شده!
صداي گوشخراش ميني بوس همه را به سوي خود کشاند . ميني بوس با شدت به درختي که سالها کنار خيابان نظاره گر مردم بود . خورد . ميني بوس ودرخت هر دو زخمي بودند! زن چادرش را روي سرش کشيد . لرزش شانه ها بغض فشرده گلويش را سبک تر مي کرد ! سرش را روي سنگ گذاشت و سيل اشک هايش بر سبنه سنگ جاري شد . دلش مي خواست تمام اندوهش را فرياد بزند . همه غصه و دلتنگي اش را ! وسعت غم بيشتر از گنجايش دلش بود . هر وقت دلش مي گرفت به اين جا پناه مي آورد . مي دانست گوش هايي منتظر شنيدن حرفهايش است ! هرچه گله و شکايت هر چه توي دلش بود مي گفت و سبک مي شد ! حالا نمي دانست از که بگويد و از چه بنالد! آرزو کرد کاش هيچ وقت به دنيا نيامده بود ! تنها دل خوشي اش ...! ديگر هيچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهايي اش را بيشتر به رخ اش مي کشيد! صداي مردم را مي شنيد که مي گفت: «صبور باش ! بلاها آدم را خالص مي کند!» آهي از دل کشيد! مي دانست ديگر دخترش دلتنگ نيست و حسرت آرزوهايش بر دلش نمانده! کسي نمي دانست در خلوت گلزار شهدا ميان مادر، دختر و بابا مي گذرد! کمي آن طرفتر کنار عکس مردي که سال ها فقط يک عکس بود دختري آرام خفته بود! دخترک ديگر دلتنگ نبود! حالا هر دو پيش باباهايشان بودند!
این عکس جانباز محمدزاده است . خیلی ها از دیدن این عکس حالشون خراب میشه..یه بار وقتی واسه درمان به تهران رفته تو رستوران راهش نمیدن....زنها از چهره اون میترسن......خوب نگاش کنید صورت اون جلوی ترکشا رو گرفت تا ما ترکش نخوریم...اولین کلمه یا اولین دیالوگم .... روزی چند بار شهید میشوی برادر؟؟؟؟.... بعضیا میگن که چرا بچه جانباز سهمیه داره چرا اصلا جانباز حقوق جانبازی میگیره . واقعا جواب این چرااااا ؟ خیلی سخته ؟ یه ثانیه حاضری چهره پدرت رو شوهرت رو برادرت رو اینطوری ببینی ؟ دوست دارم این مطلب اینقدر بازنشر بشه که همه ببینن نداشتن پدر و یا حتی بدتر از اون داشتن پدر به این شکل چقدر سخته . گرچه برای فرزندان این جانبازان همشون یه قهرمانن نه قهرمان های افسانه ای مثل فیلم های هالیوودی . قهرمان های واقعی ........ راز خوشبختی من خفته در قلب من است تو کجا میگردی قلب من این وطن است
شهید محمد رضا بزی در سال 1346دریکی از روستاهای بخش شیب آب شهرستان زابل دیده به جهان گشود.
هنگامیکه به سن شش سالگی رسید به مدرسه رفت وتحصیلات را تا دیپلم ادامه داد.عشق وعلاقه محمدرضا به جهاد و دفاع از ارزشهای اسلامی موجب شد که به بسیج بپیوندد.درسال 1363داوطلبانه عازم میدان نبرد شد.سپس در سال 1366در کمیته انقلاب اسلامی مشغول خدمت گردید تا اینکه سرانجام در سال 1367در یک درگیری در مرز افغانستان مفقود گردید.
1-پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند،اماحقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.
۲-مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند ولاغیر…صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است
۳-اگر انسان هایی که مامور به ایجاد تحول در تاریخ هستند از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند،دیگر تحولی در تاریخ اتفاق نخواهد افتاد.
۴-دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند،وگرنه درهنگام راحت و فراغت و صلح چه بسیارنداهل دین.
۵-عالم محضرشهداست،اماکو محرمی که این حضور را دریابد و در برابر این خلاء ظاهری خود را نبازد… زمان میگذرد و مکانها فرو میشکننداماحقایق باقی است…
۶-غایت خلقت جهان،پرورش انسانهایی است که دربرابر شدائد بر هرچه ترس و شک وتردید وتعلق است غلبه کنند و حسینی شوند.
۷-حلقومها را میتوان بریداما فریاد ها را هرگز، فریادی که از حلقوم بریده بر میآید جاودانه میماند.
۸-وطن پرستو بهاراست واگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند، پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند از ویرانی لانه اش نمیهراسد.اگرمقصدپرواز است پس قفس ویران بهتر.
۹-او (شیطان)ازاهل عشق نبود… تا با امری خلاف عقل خویش مواجه شد،گردن از طاعت معبودپیچید وحکم عقلگرایی خویش را گردن نهاد. و پیروان شیطان نیز هم چنیناند.
بسم رب الشهدا والصديقين
سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.