این نسل مظلوم و ناشناخته…
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 405
بازدید ماه : 442
بازدید کل : 173743
تعداد مطالب : 382
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1

تماس با مدیر

پیج رنک گوگل وصیت شهدا

کد ِکج شدَنِ تَصآوير

چاپ این صفحه قرآن آنلاین

www.doostqurani.ir/

دوست قرآنی" href="http://doostqurani.ir/">دوست قرآنی

Amargir.net
پربازدیدترین مطالب

کد پربازدیدترین

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 382
:: کل نظرات : 52

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 39
:: باردید دیروز : 14
:: بازدید هفته : 405
:: بازدید ماه : 442
:: بازدید سال : 82156
:: بازدید کلی : 173743
نویسنده : سرباز ولايت
یک شنبه 16 اسفند 1394

به گزارش قرارگاه فرهنگی سبکبالان عاشق

درفرودگاه نجف،تو صف ایستاده بودیم برای ممهور کردن گذرنامه ها.
به دست راستم نگاه کردم.
جوان تیز و چابکی رو دیدم که با زرنگی آمده بود، گذرنامه اش رو مهر بزنه بره!!
معلوم بود، فکرکردم آمده زرنگی کنه!
برادرم که باهم آمده بودیم زیارت،با لحن اعتراضی آمیخته به طنز وشوخی، بهش تذکر داد.
سرخ شد ازخجالت…
گفت :ببخشید عجله دارم، باید زودتر برم!
گفتم: کجا بااین عجله؟
گفت: سوریه!
گفتم: ازاینجا؟ بدون اطلاع؟ بدون آموزش؟
گفت: دیرم شده، من دو ماه قبل می بایست برم. پسرعمه ام شهید شد، نتونستم برم، الان هرجور هست باید برم.
گفتم: توکه آموزش ندیدی!!
گفت: میرم اونجا، هرچی نیازباشه، هرزمانی طول بکشه. می ایستم.
باهم ازفرودگاه اومدیم بیرون. می بایست بلیط رو از آژانس های داخل شهر می خرید.
باهم خداحافظی کردیم…
وکمی هم نصیحتش کردم…
خندید ورفت…

این نسل مظلوم و ناشناخته...

سه روزبعد…

فرودگاه نجف…
بلیط برگشت به تهران رو گرفته بودیم و به انتظار اعلام نشسته بودیم.
اعلام شده بود با بیست دقیقه تأخیر، پرواز می کنیم که شد یک ساعت!
مشغول صحبت بودیم که جوان محجوب وخجالتی، ازراه رسید.
فکر کردم مسأله شرعی می خواد بپرسه.
سلام وعلیکی کردیم و کنارم نشست.
پرسید: شما عربی بلدین؟
گفتم: مکالمه خیلی نه!
گفت: اومدم برم سوریه.
نگاهی به داداشم کردم وگفتم: این دوتا!!
دوباره شروع کردم نصیحت و توبیخ!!
ازدواج کردی؟
نخیر
چندسالته؟
بیست وچهارسال
پدر و مادرت راضی اند؟
خب، هر پدر و مادری خیلی راضی نمیشن. بهشون گفتم میرم عتبات، در ساخت حسینیه ای که یک نیکوکار داره میسازه، کمک می کنم… اومدم چند روزی هم کمک کردم.
اومدم حرم، باحضرت صحبت کردم… گفتم: آقا خودت وسیله رو فراهم کن، برم سوریه.
گفتم: چرا نرفتی سپاه و از اون طریق بری؟
گفت: اونقدر امروز و فردا کردند و پیچوندنم، که خسته شدم.
آموزش اوّلیه هم دیدم.
حالا اومدم که برم.
امشب ساعت هفت و نیم پرواز دارم.
در حال گفت و گو با او بودم که دیدم سر و کلّه ی اون جوان پریروزی پیدا شد، که داشت دنبال جا می گشت.
صداش کردم.
گل ازگلش شکفت.
اومد. روبوسی کردیم.
گفتم: نرفتی هنوز؟
گفت:سه روز بلیط گیر نیاوردم تا امروز.
امشب پرواز دارم دمشق.
گفتم: بیا خدا برای شما دوتا ساخت.
رفیق راه شدین باهم…
اسم هر دو رو پرسیدم…
محمدامین و ابوالفضل.

این نسل مظلوم و ناشناخته...

ازشون عکس گرفتم. باهم عکس گرفتیم. باهم عکس گرفتند.
شروع کردم از آن ها پرس و جوی حال و احوال و …
امین، بچه ی خوزستان بود و ابوالفضل بچه استان اصفهان.
هردو به خاطر رشته تحصیلی با رایانه سرو کار داشتن.
بیست و چهارساله و بیست و پنج ساله بودن.
امین متأهل بود و ابوالفضل مجرد.
امین در یکی از مراکز آموزش عالی مشغول بود؛ امّا ابوالفضل شغل اداری رو برنتابیده بود، رفته سر زمین کشاورزی.
هردو درآمد خوبی داشتند…
امین می گفت: نشستم همه حسابهام رو راست و ریست کردم، بدهیهام، خمسم، الان بدهکارنیستم. وصیتم رو هم نوشتم.
خانومم گفته برو به خدا سپردمت.
الان اومدم برم دمشق.
یک سال هم بشه میمونم تا قبولم کنن.
ابوالفضل هم گفت: منم همین کار رو کردم، فقط دویست تومن بدهکارم.
گفتم: دویست هزار تومن؟
گفت:نه! دویست تا تک تومن!!!!
چه حال خوشی پیدا کرده بودم اون ساعت.
گذر زمان رو نفهمیدم.
اعلام کردند باید بریم.
دو سه تاعکس دیگه هم باهم گرفتیم.

***
دیشب تو کربلا درباره نسل معمّایی وشگفتی ساز نوشته بودم…،
حالا داشتم سندهای زنده ی حرفم رو می دیدم…
اونا اومده بودند تا آخر باشند…
امین فکر وذکرش حضرت رقیه بود…
تمام هوش و حواس و دلشوره اونها رسیدن به دمشق بود…
آخرین نصیحت ها رو هم گفتم…
امّا گوششون بدهکار نبود…
آنها آمده بودند که بروند…
انگار هیچ آرزویی نداشتند جز رسیدن…
هردو اوّلین بار بود آمده بودند سفرعتبات،
دل خوش بودند، ازنزد پدر و برادر به نزد دختر و خواهر بروند…
امین، تلفن همراهش رو آورد نزدیک گوشم،
روضه ی جان سوز حضرت رقیه بود…
گوش می کردم امّا حواسم پیش خودم بود…
چقدر برای خودم امّا و اگر و بهانه آورده بودم که نروم…
حالا اونا رو می دیدم، من بودم و حسرت…
من بودم و احساس کوچکی در نزد اراده بلند نسل چهارم…
نسل شگفتی ساز ومعمّایی…
نسلی که آمده است، بار معیّت و جهاد در رکاب موعود عالم را بر دوش بکشد…
این نسل مظلوم و ناشناخته…
بچه های جبهه جهانی مقاومت اسلامی…
والسّلام

حمید مشهدی آقایی




:: موضوعات مرتبط: مدافعان حرم , ,
:: برچسب‌ها: این نسل مظلوم و ناشناخته , خاطرات مدافعان حرم , خاطرات , مدافعان حرم در سوریه , مدافعان حرم ,
:: بازدید از این مطلب : 740
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
شهید مدافع حرم بی ام دبلیو سوار!+تصاویر
چفیه اش روی دوشش بود و همیشه دغدغه کار فرهنگی داشت
خادم الشهدایی که سرانجام به آرزویش رسید
این ماجرا یک افسانه نیست!!!
دلنوشته خواهر شهید مدافع حرم
وصیت شهید مدافع حرم به فرزندش که او را ندید
آخرین جمله شهید مدافع حرم به مادرش
وصیت یک شهید برای سنگ مزارش
فرازی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم علی شاه سنایی: امید دارم سرخی خونم، سیاهی گناهانم را غسل دهد
شهید مدافع حرم شهرستان ورامین که پیکرش بازنگشت +تصاویر
عکس/ مدافعان حرم قبل از اعزام به سوریه
این نسل مظلوم و ناشناخته…
شکرگزار خداوندم که مرا لایق دفاع از حرم دانست.....
عیدانه‌ای تقدیم به خانواده های داغدار شهدای مدافع حرم
روایت رزمندگان عراقی مدافع حرم از شهید بیضایی
بازی رایانه ای«سردار سامراء»
جامانده ای خان طومان
حلب........
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
بسم رب الشهدا والصديقين سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وب سايت سبكبلان عاشق؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سبكبالان عاشق  آدرسwww.shaied-ebrahimi.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.