به گزارش قرارگاه فرهنگی سبکبالان عاشق
درفرودگاه نجف،تو صف ایستاده بودیم برای ممهور کردن گذرنامه ها.
به دست راستم نگاه کردم.
جوان تیز و چابکی رو دیدم که با زرنگی آمده بود، گذرنامه اش رو مهر بزنه بره!!
معلوم بود، فکرکردم آمده زرنگی کنه!
برادرم که باهم آمده بودیم زیارت،با لحن اعتراضی آمیخته به طنز وشوخی، بهش تذکر داد.
سرخ شد ازخجالت…
گفت :ببخشید عجله دارم، باید زودتر برم!
گفتم: کجا بااین عجله؟
گفت: سوریه!
گفتم: ازاینجا؟ بدون اطلاع؟ بدون آموزش؟
گفت: دیرم شده، من دو ماه قبل می بایست برم. پسرعمه ام شهید شد، نتونستم برم، الان هرجور هست باید برم.
گفتم: توکه آموزش ندیدی!!
گفت: میرم اونجا، هرچی نیازباشه، هرزمانی طول بکشه. می ایستم.
باهم ازفرودگاه اومدیم بیرون. می بایست بلیط رو از آژانس های داخل شهر می خرید.
باهم خداحافظی کردیم…
وکمی هم نصیحتش کردم…
خندید ورفت…
سه روزبعد…
فرودگاه نجف…
بلیط برگشت به تهران رو گرفته بودیم و به انتظار اعلام نشسته بودیم.
اعلام شده بود با بیست دقیقه تأخیر، پرواز می کنیم که شد یک ساعت!
مشغول صحبت بودیم که جوان محجوب وخجالتی، ازراه رسید.
فکر کردم مسأله شرعی می خواد بپرسه.
سلام وعلیکی کردیم و کنارم نشست.
پرسید: شما عربی بلدین؟
گفتم: مکالمه خیلی نه!
گفت: اومدم برم سوریه.
نگاهی به داداشم کردم وگفتم: این دوتا!!
دوباره شروع کردم نصیحت و توبیخ!!
ازدواج کردی؟
نخیر
چندسالته؟
بیست وچهارسال
پدر و مادرت راضی اند؟
خب، هر پدر و مادری خیلی راضی نمیشن. بهشون گفتم میرم عتبات، در ساخت حسینیه ای که یک نیکوکار داره میسازه، کمک می کنم… اومدم چند روزی هم کمک کردم.
اومدم حرم، باحضرت صحبت کردم… گفتم: آقا خودت وسیله رو فراهم کن، برم سوریه.
گفتم: چرا نرفتی سپاه و از اون طریق بری؟
گفت: اونقدر امروز و فردا کردند و پیچوندنم، که خسته شدم.
آموزش اوّلیه هم دیدم.
حالا اومدم که برم.
امشب ساعت هفت و نیم پرواز دارم.
در حال گفت و گو با او بودم که دیدم سر و کلّه ی اون جوان پریروزی پیدا شد، که داشت دنبال جا می گشت.
صداش کردم.
گل ازگلش شکفت.
اومد. روبوسی کردیم.
گفتم: نرفتی هنوز؟
گفت:سه روز بلیط گیر نیاوردم تا امروز.
امشب پرواز دارم دمشق.
گفتم: بیا خدا برای شما دوتا ساخت.
رفیق راه شدین باهم…
اسم هر دو رو پرسیدم…
محمدامین و ابوالفضل.
ازشون عکس گرفتم. باهم عکس گرفتیم. باهم عکس گرفتند.
شروع کردم از آن ها پرس و جوی حال و احوال و …
امین، بچه ی خوزستان بود و ابوالفضل بچه استان اصفهان.
هردو به خاطر رشته تحصیلی با رایانه سرو کار داشتن.
بیست و چهارساله و بیست و پنج ساله بودن.
امین متأهل بود و ابوالفضل مجرد.
امین در یکی از مراکز آموزش عالی مشغول بود؛ امّا ابوالفضل شغل اداری رو برنتابیده بود، رفته سر زمین کشاورزی.
هردو درآمد خوبی داشتند…
امین می گفت: نشستم همه حسابهام رو راست و ریست کردم، بدهیهام، خمسم، الان بدهکارنیستم. وصیتم رو هم نوشتم.
خانومم گفته برو به خدا سپردمت.
الان اومدم برم دمشق.
یک سال هم بشه میمونم تا قبولم کنن.
ابوالفضل هم گفت: منم همین کار رو کردم، فقط دویست تومن بدهکارم.
گفتم: دویست هزار تومن؟
گفت:نه! دویست تا تک تومن!!!!
چه حال خوشی پیدا کرده بودم اون ساعت.
گذر زمان رو نفهمیدم.
اعلام کردند باید بریم.
دو سه تاعکس دیگه هم باهم گرفتیم.
***
دیشب تو کربلا درباره نسل معمّایی وشگفتی ساز نوشته بودم…،
حالا داشتم سندهای زنده ی حرفم رو می دیدم…
اونا اومده بودند تا آخر باشند…
امین فکر وذکرش حضرت رقیه بود…
تمام هوش و حواس و دلشوره اونها رسیدن به دمشق بود…
آخرین نصیحت ها رو هم گفتم…
امّا گوششون بدهکار نبود…
آنها آمده بودند که بروند…
انگار هیچ آرزویی نداشتند جز رسیدن…
هردو اوّلین بار بود آمده بودند سفرعتبات،
دل خوش بودند، ازنزد پدر و برادر به نزد دختر و خواهر بروند…
امین، تلفن همراهش رو آورد نزدیک گوشم،
روضه ی جان سوز حضرت رقیه بود…
گوش می کردم امّا حواسم پیش خودم بود…
چقدر برای خودم امّا و اگر و بهانه آورده بودم که نروم…
حالا اونا رو می دیدم، من بودم و حسرت…
من بودم و احساس کوچکی در نزد اراده بلند نسل چهارم…
نسل شگفتی ساز ومعمّایی…
نسلی که آمده است، بار معیّت و جهاد در رکاب موعود عالم را بر دوش بکشد…
این نسل مظلوم و ناشناخته…
بچه های جبهه جهانی مقاومت اسلامی…
والسّلام
حمید مشهدی آقایی